آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

و اما....

دخترم شیطون شده...شیطونااااااااا از اون مدلا که دیگه وقتی ساعت 8-9 شب میشه دیگه حس میکنم نا ندارم... این عکس و نباید منتشر میکردم برای حفظ آبرو، ولی میبینم دیگه چاره ای نیست!! و بعد از نیم ساعت!! بیرونم که میریم میره سراغ بچه های مردم و اول باهاشون یه دوستی خاله خرسه راه میندازه و بعد خوراکی و ایناشونو میگیره میخوره و بعدم خدافظ ظ ظ ظ اینم دو تا عکس از وقتی که مادر کوچک بود.... عمه نوشت:   فاطمه خانوم وبلاگ دار شدن ،واکسن دوماهگی رو زدن و همچنان با دلدرد دست و پنجه نرم میکنن...   پ ن:اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست من از مردن هرا...
30 ارديبهشت 1393

20:

رسیدیم به بیستمین ماه زندگی قند عسلمان،شیرینی زندگیمان و امید آینده مان بماند که گاهی چه سخت و خسته کننده میشوند روزهایم و چه احساس بدی دارم از چیزهایی که باید میداشتم و خواسته و ناخواسته از دست دادمشان و مهمترینش زمان طلایی زندگی ام بود...ولی به لطف شیرینی وجود دخترم گاهی خنده ای از ته دل میکنم و یادم میرود زمان و مکان وغرق میشوم در چهره معصومش ... وقتی با آن زبان تازه باز شده اش  کلمات را نصفه و نیمه به ما میفهماند محکم بغلش میکنم فشارش میدهم!! . حالا بیشتر عاشقش شده ام چون چند وقتیست که به من میگوید "ماماجو" گاهی ام "لاله" و پدرش را از صبح تا شب 50 باری صدا میکند "اَیی جو" ،تا وقتی که ...
20 ارديبهشت 1393

تجدید خاطرات دانشگاه+آتلیه عمه خانم!!!!!

روز چهارشنبه سوم اردیبهشت همراه با دخترم رفتیم دانشگاه.بعد از چند سال فرصتی شد با دوستای قدیمی و استادای گرامی دیداری تازه کنم.همه چیز رنگ و بوی روزای دانشجویی رو داشت.بوی مواد شیمیایی فضای دانشکده رو پر کرده بود و نمیگذاشت من احساس غریبگی کنم.تو همون مدت زمان کوتاه چرخی تو طبقات دانشکده زدیم و مروری کردم بر خطرات دورانی که شاید تنها دغدغه ام پاس کردن شیمی فیزیک ٢ یا خوردگی فلزات با دکتر گبل بود.استادی که از سایه اش هم فراری بودم اما حالا دلم میخواست در اتاقش را باز کند و بیرون بیاید و من سلامی از سر دلتنگی به ایشان عرض کنم .دلم برای همه آن سالها تنگ شده دلم عجیب آن روزها را میخواد... اما آوینای نازم تا جایی که توانست دوید و منو به...
6 ارديبهشت 1393
1